دلنوشته های تنهایی من

برو ای دوست برو!
برو ای دختر پالان محبت بر دوش!
دیده بر دیده ی من مفکن و نازت مفروش...
من دگر سیرم... سیر!...
به خدا سیرم از این عشق دوپهلوی تو پست!
تف بر آن دامن پستی که تورا پروردست!
کم بگو ، جاه تو کو؟! مال تو کو برده ی زر!
کهنه رقاصه ی وحشی صفت زنگی خر!
گر طلا نیست مرا ، تخم طلا، مَردم من،

زاده ی رنجم و پرورده ی دامان شرف

آتش سینه ی صدها تن دلسردم من!
دل من چون دل تو، صحنه ی دلقک ها نیست!
دیده ام مسخره ی خنده ی چشمک ها نیست!
دل من مامن صد شور و بسی فریاد است:
ضرباتش جرس قافله ی زنده دلان

تپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان

چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان

«تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است!
دل من، ای زن بدبخت هوس پرور پست!
شعله ی آتش« شیرین» شکن«فرهاد» است!
حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد

که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم،

حیف از آن عمر، که با سوز شراری جان سوز

پایمال هوسی هزره و آنی کردم!
در عوض با من شوریده، چه کردی، نامرد؟

دل به من دادی؟نیست؟

صحبت دل مکن، این لانه ی شهوت، دل نیست!
دل سپردن اگر این است! که این مشکل نیست!
هان! بگیر!این دلت، از سینه فکندیم به در!
ببرش دور ... ببر!
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر

باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسی های شبانه
می خورد بر مرد تنها
می چکد بر فرش خانه

باز میآید صدای چک چک غم

باز ماتم

من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمی دانم ، نمی فهمم

کجای قطره های بی کسی زیباست

نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت می لرزد

کجای ذلتش زیباست

نمی فهمم

کجای اشک یک بابا
که سقفی از گِل و آهن به زور چکمه باران

به روی همسرو پروانه های مرده اش آرام باریده

کجایش بوی عشق و عاشقی دارد

نمی دانم

نمی دانم چرا مردم نمیدانند
که باران عشق تنها نیست

صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست

کجای مرگ ما زیباست

نمی فهمم

یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مرد

کودکی ده ساله بودم

می دویدم زیر باران ، از براینان

مادرم افتاد
مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان میداد

فقط من بودم و باران و گِل های خیابان بود

نمی دانم

کجــــای این لجـــــن زیباست

بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا

که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست

و آن باران که عشق دارد فقط جاریست برای عاشقان مست

و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب میداند
که این عدل زمینی ، عدل کم دارد

 

شبی مست رفتم اندر ویرانه ای
ناگهان چشمم بیافتاد اندر خانه ای
نرم نرمک پیش رفتم در کنار پنجره
تا که دیدم صحنه دیوانه ای
پیرمردی کور و فلج در گوشه ای
مادری مات و پریشان همچنان پروانه ای
پسرک از سوز سرما می زند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
پس از آن سوگند خوردم مست نروم بر در خانه ای
تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانه ای
 

شب از کار توانفرساي روزانه به سوي کلبه خويش ،

پا را مينهم در پيش و اشکي گرم بر رخسار سردم نقش ميبندد ؛

صدايي جز صداي پاي من از پي نميآيد ؛

به جز من عابري در شهر پيدا نيست ؛

خيابانهاي پرجوش و خروش شهر خاموش است ؛

زمان آبستن سرماي جانسوز است ، زغربال هوا بر دامن شب نقره ميبارد.

کلاغي پير بر روي ذرختي لانه ميجويد ،

سگ آواره اي از شدت سرما مثال بيد ميلرزد ؛

تنم از خستگي با پتک ميکوبد ،

سرم را در گريبان کردهام پنهان ،

که از سرماي جانسوز زمستان در امان باشم ؛

دو پايم در تيرگي ها راه ميپويد ،

زن هرجايي اندر انتظاري عابري،

تن رنجور خود را به هرسو ميکشاند؛

که شايد در چنين ساعات شب مرد هوسبازي به دام افتد و او را با پشيزي چند در آغوش خود گيرد ، پس آنگه لقمه ناني بدست آرد که شکم را از عذاب بي غذاييها رها سازد .

من از اين صحنه هاي زشت و بدمنظر به راه خويش ،

پا را مينهم در پيش و اشکي گرم بر رخسار سردم نقش ميبندد .

در اين تاريکي و ظلمت ناگهان صداي نالهاي در گوش من بنشست .

ز لرزش رشته تار دلم بگسست ،

قدم را تندتر کردم تا ببينم کيست ،

فغان و ناله اش از چيست ؛

چو ديدم فقيري لامکان از شدت سرما ،

چو مار زخمخورده مي پيچد از درد ،

سخنهايش شرر بر جان ميزد ؛

خداوندا جوابم ده ، شنيدم هرکه را خواهي دهي عزّت،

شنيدم هرکه را خواهي دهي ذلّت،

خداوندا عزّت و ذلّت به دست توست ؛

اي پروردگار دانا ، چرا اين دردهاي دردمندان را طبيبي نيست ؟

چرا با اين همه نعمت مرا از آن نصيبي نيست ؟

خداوندا ستم کافيست !

زمان با برف خود آنشب ، براي او کفن ميدوخت ، درون کاخ زيبا چلچراغي تا سحر ميسوخت.
 
الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
ز بسکه با لب محنت ،‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی



Power By: LoxBlog.Com